مردی 80ساله با پسر تحصیل کرده 45سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 3سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 23بار نامش را از من پرسید و من 23بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.
کوچه ها را بلد شدم
رنگهای چراغ راهنما
جدول ضرب
دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم
اما گاهی میان آدمها گم میشوم
آدم ها را بلد نیستم.!
.
.
.
.
خدایـــــــــــــا . . .
چرا تا زنده ایم
روانمان را شـــــــــاد نمی کنی ؟ !
همیکنه مردیم . . .
شادروانمان می کنی ؟ !
.
.
.
باید خودم را ببرم خانه !
باید ببرم صورتش را بشویم…
ببرم دراز بکشد…
دلداریش بدهم ، که فکر نکند…
بگویم نگران نباش ، میگذرد…
باید خودم را ببرم بخوابد…
“من” خسته است …!
.
.
.
امشب ؛
هنگام خوابیدن با خود قدری فکر کنیم …
امروز چه کرده ایم
که فردا لایق زنده ماندن باشیم …
.
.
.
کاش…. شبی، روزی، جایی بر لبان تو تکرار می شد…. نامم !
.
.
.
چه زیبا نقش بازی می کنیم …
و چه آسان در پشت نقابهایمان پنهان می شویم ؛
حتی خدا هم
از آفرینش چنین بازیگرانی در حیرت است …
.
.
.
خدایا مرا که آفریدی گارانتی هم داشتم ؟ دلم از کار افتاده !
.
.
.
چه اشتباه بـزرگیست ، تلخ کردن زندگیمان
برای کسی که در دوری ما
شیرین ترین لحظات زندگیش را سپری میکند . . .
.
.
.
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند
از آدم های یک ساعت دیگر میترسم!
چون درگیر هزاران ثانیه اند…
ثانیه هایی که در هرکدام
رنگی دگر به خود میگیرند …
.
.
.
در کشـتـن ما …چـه میـزنـﮯ …تـیـغ جـفا …!!
مـارا سـر تـازیـانـه اﮮ …بـس بـاشـد…!
پيام زرتشت: خرد بر پايه ديدن و پژوهيدن استوار است نه بر پندار باقي و پيش داوري و شنيدن. کسي که بر قلب خود غلبه نکرد ، بر هيچ چيز غالب نخواهد شد. نيکي و سود خويش را در زيان ديگران مخواه. هر گفتار و کرداري را با ترازوي عقل بسنجيد و آنگاه اگر نيک آمد به پيروي از آن پردازيد. فرزانگان هستند که درست بر مي گزينند ، نه بدانديشان. نيک ميدانم که هيچ نيايشي نيست که از جان و دل بر آيد و بي پاسخ بماند. فزون تر از تن زن ، دل و جان و روان او را در يابيد و بر آن ارج نهيد. تنها راه رستگار
------------ ------------
تا وقتي كه تو هستي، تا لحظه اي كه ياد تو در خاطر من جاريست! تا زماني كه دستهاي گرمت همراه دستاي خسته اي منه! تا وقتي كه نگاهت تنها پناهگاه و تكيه گاه نگاه سرگردان منه! تا زماني كه تو همسفر جاده زندگي من هستي! تا وقتي كه شونه هاي تو امن ترين جاي دنياست براي من! من زنده هستم!
------------ -----------
------------ ------------
انگار ولگرد شده بودم به جستجوي نشاني ات به تمام جهان سر زدم اما نبودي به دور رفتم حتي به سرزمين خوشبختي در افسانه هاي پدربزرگ كه حقيقت نداشت هيچ كس نبود انگار تو هم ولگرد شده بودي
نظر دبيران در مورد عشق: دبير ديني:عشق يك موهبت الهي است. دبير ورزش:عشق تنها توپي است كه اوت نمي شود. دبير شيمي:عشق تنها اسيدي است كه به قلب صدمه نمي زند. دبير اقتصاد:عشق تنها كالايي است كه از خارج وارد نمي شود. دبير ادبيات:عشق بايد مانند عشق ليلي ومجنون محور نظامي داشته باشد. دبير جغرافي:عشق از فراز كوه هاي آسيا تيري است كه بر قلب مي نشيند. دبير زيست:عشق يك نوع بيماري است كه ميكروب آن از چشم وارد ميشود
هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم
براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش
فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند
وقتی با 1 انگشت به سمت کسی اشاره مي کنی و مسخرش ميکنی اگه خوب به دستت دقت کنی 3 تا انگشتت به سمت خودته
به نام خدا خالق انسان، به نام انسان خالق غم ها، به نام غم ها بوجد آورنده ي اشكها، به نام اشک تسکين دهنده ي قلبها، به نام قلبها ايجادگر عشق و به نام عشق زيباترين خطاي انسان
کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشا نی نداشت کاش برگ های آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی نداشت
عشق فراموش کردن نيست بلکه بخشيدن است . عشق گوش دادن نيست بلکه درک کردن است . عشق ديدن نيست بلکه احساس کردن است . عشق کنار کشيدن و جا زدن نيست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است
عشق رو " اد" کن .. به احساسات قشنگت" پي ام" بده .. غم ر و " دليت" کن براي غرور" آف" بزار بگو بشکن آخه دنيا دو روزه .. و خيانت رو"هک" کن ازانسانيت " کپي" بگير و " سندتوآل" کن با صداقت، وفا و معرفت هم "چت" کن از زيبا ترين خاطره هاي زندگيت" وب" بگير
من از تجربه هاي تلخ آموختم که هيچ شاخه اي از هيچ ساقه اي جدا نيست و هيچ ساقه اي از هيچ برگي راضي نيست...برگ از درخت دلخوره پاييز بهانه اي بيش نيست...پرنده هميشه بر درخت ثابت نيست...اما تو بي حاصل به خاک ايمان آوردي؟...ميشه مثل يه قطره اشک منو از چشمهات بندازي...ولي من نمي تونم جلوي اشکم رو که از رفتن تو سرازير شده بگيرم...ببين ..من يه دل دارم که کارش منت کشيدنه....تو مقصر نيستي خودم خواستم کنار آرزوهات اردو بزنم
------------ ------------
از کبوترپرسيدم : زندگي چيست؟ پرهايش را تکان داد و جواب نداد ازدريا پرسيدم:زندگي چيست؟ خروشيد و جوابم را نداد ازآفتاب پرسيدم:زندگي چيست؟ غروب کرد وجوابم را نداد ازانسان پرسيدم:زندگي چيست؟ گفت: زندگي خون دل خوردن است اولش عشق وبعد مردن است
------------ ------------
ازش پرسيدم چقدر دوستم داري؟ گفت به اندازه شكوفههاي بهاري. و چه راست ميگفت چون شكوفههاي بهاري مهمون دو روز بودن
------------ ------------
روزگاريست همه عرض بدن ميخواهند همه از دوست فقط چشم و دهن ميخواهند ديو هستند ولي مثل پري ميپوشند گرگهايي كه لباس پدري ميپوشند آنچه ديدند به مقياس نظر ميسنجند عشقها را همه با دور كمر ميسنجند خب، طبيعي است كه يك روزه به پايان برسند عشقهايي كه سر پيچ خيابان برسند
------------ ------------
زرد است که لبريز حقايق شده است تلخ است که با درد موافق شده است شاعر نشدي وگرنه مي فهميدي پاييز بهاري است که عاشق شده است
------------ ------------
تا وقتي كه تو هستي، تا لحظه اي كه ياد تو در خاطر من جاريست! تا زماني كه دستهاي گرمت همراه دستاي خسته اي منه! تا وقتي كه نگاهت تنها پناهگاه و تكيه گاه نگاه سرگردان منه! تا زماني كه تو همسفر جاده زندگي من هستي! تا وقتي كه شونه هاي تو امن ترين جاي دنياست براي من! من زنده هستم!
------------ ------------
در دادگاه عشق ... قسمم قلبم بود وكيلم دلم و حضار جمعي از عاشقان و دلسوختگان . قاضي نامم را بلند خواند و گناهم را دوست داشتن تو اعلام كرد و پس محكوم شدم به تنهايي و مرگ . كنار چوبه ي دار ا ز من خواستند تا اخرين خواسته ام را بگويم و ومن گفتم : به تو بگويند ... دوستت دارم
اگر دورم ز ديدارت دليل بي وفايي نيست، وفا آنست که نامت را هميشه روي لب دارم
عشق را وارد کلام کنيم تا به هر عابري سلام کنيم و به هر چهره اي تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنيم زندگي در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف اين پيام کنيم عابري شايد عاشقي باشد پس به هر عابري سلام کنيم
------------ ------------
-+-+-+-+-+-+-+-+-+-
هرگز حسرتي در هيچ کجاي دنيا اين چنين يکجا جمع نمي شود که در همين سه واژه کوتاه : او دوستم ندارد ...
-+-+-+-+-+-+-+-+-+-
در زماني که وفا قصه برف به تابستان است و صداقت گل نايابي است و در آئينه چشمان شقايق ها نيز، عابر ظالم و بي عاطفه ي غم جاريست، به چه کس بايد گفت: با تو خوشبخت ترين انسانم؟؟!!
-+-+-+-+-+-+-+-+-+-
زمان! به من آموخت که دست دادن معني رفاقت نيست.... بوسيدن قول ماندن نيست..... و عشق ورزيدن ضمانت تنها نشدن نيست...
يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر ميارزد پس نگو... نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد
براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويس
تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم
امشب گريه ميكنم .گريه ميكنم برا تو براي خودم براي تموم اونايي كه خواستن گريه كنن نتونستن. برا ي تمام اون چيزي كه خواستي ونبودم خواستم وبودي. امشب گريه ميكنم به وسعت دريا به وسعت بيشه به وسعت دل عاشق.براي تو...براي تو....و به پاس احترام تمام تحقيرهايي كه از ديگران شنيدم وهنوز شكست نخوردم
هرگز نديدم بر لبی لبخند زيباى تورا" "هرگز نمى گيرد كسى در قلب من جاى تورا"
با مداد رنگي روزه آمدنت را نقاشي ميکنم و جادهايه رفتنت را خط ختي! کسي برايه من نيست. بيا غلط هايه زندگيم را به من بگو و زيره اشتباهتم را خط بکش.بودنت مثله دريايي مرا در بر ميگيرد آنجا که تو هستي،مهيها هم نميتوانند بييند چه رسد به من..............................!!! کدام صبح ميايي؟ کدام چمدن ماله تست؟ کدام دست ترا به من ميرساند؟کدام رز ماله من ميشوي؟بيا که درده دلم را فقط تو ميفهمي
نمي نويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني حرف نمي زنم .... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي نگاهت نمي كنم ...... چون تو اصلاً نگاهم را نمي بيني صدايت نمي زنم ..... زيرا اشك هاي من براي تو بي فايده است فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام
عشق بين دو نفر اين نيست كه هر دو زير باران خيس شوند عشق آن است كه يكي چتر شود براي ديگر... و ديگري هيچگاه نفهمد كه چرا خيس نشود
اوني كه يار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمي داد دل به هر كس نمي داد، دل مي گفت مقدسه عشق اون برام بسه ،از نگاش نفهميدم كه دروغه وهوسه، غصه خوردن نداره ،گريه كردن نداره، به يه قلب بي وفا دل سپردن نداره، آخر قصه چي شد، قلب اون مال كي شد اون كه از من پر گرفت چي مي خواستيم وچي شد، اوني كه مال تو بود اگه لايق تو بود تورو تنها نمي ذاشت، با خودت جا نمي ذاشت... اوني كه يار تو بود، اگه غمخوار تو بود، قلبش رو پس نمي داد دل به هر كس نمي داد
صداي چک چک اشکهايت را از پشت ديوار زمان مي شنوم و مي شنوم که چه معصومانه در کنج سکوت شب ، براي ستاره ها ساز دلتنگي مي زني و من مي شنوم مي شنوم هياهوي زمانه را که تو را از پريدن و پرکشيدن باز مي دارد آه ، اي شکوه بي پايان اي طنين شور انگير من مي شنوم به آسمان بگو که من مي شکنم ! هر آنچه تو را شکسته و مي شنوم هر آنچه در سکوت تو نهفته
بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم !
در نهانخانة جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد
يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
اگر زندگي بهار نيست پس چرا صداي پرندگان را در برگ ريز خزان هم مي شود شنيد؟!
اگر زندگي آبي نيست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دريا و آسمان دارد؟!
اگر زندگي ساده نيست پس چرا همه در خواب اينقدر بي نقشند؟!
اگر زندگي رقص نيست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را مي رقصند؟!
اگر زندگي صبح نيست پس چرا هر طلوع زندگي آغاز مي شود؟!
اگر زندگي چشم نيست پس چرا نور اينقدر مي رقصد؟!
اگر زندگي کام نيست پس چرا عسل اينقدر شيرين است؟!
اگر زندگي حال نيست پس چرا غروب اصلا خواستني نيست؟!
اگر زندگي رود نيست پس چرا فصلِ خشک، بهار کرکس است؟!
اگر زندگي جوي نيست پس چرا زمزمه اش اينقدر شنيدني است؟!
اگر زندگي گل نيست پس چرا اشکِ گل، آئين عزا است؟!
اگر زندگي رنگ نيست پس چرا خاکستري، تنها، رنگ خاکستر است؟!
اگر زندگي مست نيست پس چرا اينقدر پاسبان بر هر کوي و برزن است؟!
اگر زندگي اشک نيست پس چرا آسمان که مي گريد زمين مي خندد؟!
اگر زندگي صفا نيست پس چرا بي صفا زندگي نيست؟!
اگر زندگي لرز نيست پس چرا اينقدر ماه در برکه مي لرزد؟!
اگر زندگي خوب نيست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟!
اگر زندگي زنده نيست پس چرا بوته رز هميشه گل مي کند؟!
اگر زندگي صاف نيست پس چرا گورستانش مه آلود است؟!
اگر زندگي شراب نيست پس چرا اين همه مست، زنده اند؟!
اگر زندگي خواب نيست پس چرا مرگ، مردمان را بيدار مي کند؟!
اگر زندگي نوش نيست پس چرا نيش اينقدر سوز دارد؟!
اگر زندگي شاد نيست پس چرا حيوان نمي خندد؟!
اگر زندگي گنج نيست پس چرا مردن اينقدر سخت است؟!
اگر زندگي نيايش نيست پس چرا بي نيايش کسي زنده نيست؟!
اگر زندگي جاده نيست پس چرا مرده ها در حاشيه دفنند؟!
اگر زندگي ماه نيست پس چرا بي ماه، ماه و سالي نيست؟!
اگر زندگي روز نيست پس چرا هر روز زندگي نو مي شود؟!
اگر زندگي وفا نيست پس چرا هيچ کس بي وفا شِکَّرين نيست؟
اگر زندگي سخا نيست پس چرا آسمان که مي بارد زمين مي رويد؟!
اگر زندگي لطيف نيست پس چرا خار، سبز و خشکش يکي است؟!
اگر زندگي دل آويز نيست پس چرا دل، به غير او آويز نيست؟!
اگر زندگي طروات نيست پس چرا مگسان، تخم، بر مردار مي نهند؟!
اگر زندگي زيبا نيست پس چرا مرده ها اينقدر زشتند؟!
اگر زندگي لبخند نيست پس چرا به وقت مرگ لبخند نيست؟!
اگر زندگي نور نيست پس چرا شبهاي سياهش انگار زندگي نيست؟!
اگر زندگي جور نيست پس چرا "هر روز دريغ از ديروز" دروغ نيست؟!
اگر زندگي زندگي نيست پس چرا هيچ چيز در توصيف زندگي بهتر از زندگي نيست؟!
آري، زندگي خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبي و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوي و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطيف و دل آويز و طراوت و زيبا و لبخند و نور و جور و در آخر زندگي زندگي است
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد